باز باران
می چکد بر دفترم
تا بشوید هرچه دارم در سرم
باز باران
بی بهانه
میزند بر جان خسته
تا بشوید گونه ها را
از غبار سفله بسته
باز باران
بی ترانه
میزند بر دشت لاله
تا بشوید زخم و درد عاشقی را
از درون قلب های زخم دیده
باز باران
بی نشانه
می زند بر صاحبان این زمانه
تا بشوید رنگ تزویر و ریا را
از لباس مردم در خواب مانده
حال باران
در درون ابر پنهان می شود
رنگ و بویش از دیده میگردد نهان
می گریزد او از این درد عیان
باز باران
دور می گردد زمن
تا نبیند سیل اشک و آه من